مراقبه و اشعار سالکان
با توجه به معنای مراقبه که ناظر و نگهبان بودن است ، می توانم بگویم که تنها یک مراقبه وجود دارد و آن مشاهده گری است که می شود مشاهده دل .
در هر لحظه و لحظه به لحظه ، آدمی از چیزی / موضوعی آگاه است . یک لحظه از پنج حس بدن ، یک لحظه از احساسات ، یک لحظه از تفکر ،تعقل،تصور،تجسم،توهم و تخیل که از مغز جاری می شود . در کل می توان گفت که آدمی در هر لحظه در حال یادآوری و مرور خاطرات است .
آگاه بودن یا جان ، نوری است که از یک درگاه دل وارد می شود و بر موضوعاتِ حسی یا احساسی یا آنچه که از مغز جاری می شود و بر پرده دل می افتد را روشن می کند یا آنرا به حیات می آورد و نفس/ ایگو تولید می شود . آدمی می گوید ؛ " من " آگاه هستم .
آگاه بودن ، حقیقت خویشتنِ خویش است و سایر موضوعات همچون پنج حس و احساس و افکار ، یک جریانِ مادی است . برای انجام مراقبه ، در ابتدا شخص می بایست در مکانی آرام و بی صدا با کمری صاف بنشیند . حال می بایست با این فهم و درک که : " من " آگاهِ از بدن و افکار هستم و " من " ، بدن و افکار نیستم ، به مشاهده و تماشای آنچه یا آن چیزی که از آن آگاه هست بنشیند و در حالت تعادل و خنثی باقی بماند . یعنی به آن موضوعاتی که بر آگاه بودن ضربه می زنند واکنش نشان ندهد و با آنها هم هویت و هم پندار نشود . هر لحظه موضوعی می آید مشاهده می شود ، رد می شود و سپس موضوع بعدی وارد می شود .
موضوعات از بدن و مغز، بصورت یک به یک ، به آگاه بودن ضربه می زنند . نکته مهم در این است که شخص کاری انجام نمی دهد و تمرکز نمی کند بلکه تنها با درک درست و فهم درست از فن مراقبه ، تنها این آموزش در دل یادآوری می شود که : " من ، بدن و فکر و گفتگوی درونی نیستم . من ، آگاهِ از بدن و فکر و پچ پچ درونی هستم " .
تنها این یادآوری است که جریان مراقبه را پیش می برد . علاوه بر اینکه شخص می بایست به اصول اخلاقی متعهد باشد و خلوت گزینی گزیند تا به دل خوراک ندهد و سکوت اختیار کند . تمامی این تمهیدات ، تنها و فقط بخاطر اینست که جلوی ورودِ موضوعات به دل گرفته شود تا مراقبه به پیش رود .
حال با رعایت و فهم و درک و دیدگاه درست از فن مشاهده گری ، شخص به مشاهده دل و موضوعات درون آن که حسهای بدن ، احساسات ، گفتگوی درونی ( نفس ) و تفکر و تعقلِ مغز است می پردازد . در مرور زمان و با نشستهای طولانی ( حداقل ۳ ساعت ) ، پچ پچ درونی خودخواسته کم شده و افکار کمرنگ شده و مراقبه گر ، زمانهای بیشتری تنها و فقط از یک حس کلی بدن و تنفس ، هشیار می ماند . حال مشاهده گر از تنفس به عنوان یک لنگر استفاده می کند برای اینکه بشود که سایر موضوعات ، جای ورود به آگاه بودن پیدا نکنند .
توجه ، نوکِ تیز آگاه بودن است . پس مشاهده گر ، بعد از اینکه به مشاهده موضوعات نشست و موضوعات کم قدرت شدند و در میان آن موضوعاتی که از آنها هشیار هست ، تنفس کمی برجسته تر شد ، حال توجه را بر آن آگاهی / دانستگیی که از تنفس در لحظه حال ادراک می شود ، قرار می دهد . این بکارگیری توجه ، تمرکز نیست . مراقبه یعنی کاری نکردن یا خوابِ آگاهانه . پس خواستن و تمرکز کردن ، نبایست در حین مشاهده گری اتفاق بیفتد . این نکته بسیار بسیار مهم در شکل گرفتنِ مراقبه است .
حال پس از هشیار بودن از تنفس ، کم کم سایر موضوعات ناپدید می شوند و تنها هشیار بودن از تجربه آگاهی از تنفس می ماند . اگر مراقبه گر با آگاهی تنفس بماند ؛ دم ،توقف، بازدم ، توقف ..... و در این میان افکار و پچ پچ درونی مداخله نکنند ، نفس/ ایگو و مغز ، از موضوع تنفس ، یک مفهوم / فکر منفرد می سازند . در اینجا حالت نیمه خلسه ادراک می شود و شاهد از هشیار بودن به مرحله هشیار/ آگاه بودن وارد می شود و واردِ دل می شود .
اینجا تنفس را بصورت یک مفهوم در دل دارد . با ادامه مشاهده گری و تنها با موضوع تنفس بعنوان یک مفهوم ماندن ، تنفس ناپدید می شود و حالت بی فکری ( سامادهی ) تجربه می شود . بعد از آن ، یک نور سو سو کنان مشاهده می شود که همان نورِ آگاه بودن است . حال می بایست شاهد ، بدون دخالت پچ پچ درونی و تولیدِ خواستن و هیجان و تنش و .... به نور خیره شود تا نور کامل و شفاف شود تا جذب به نور اتفاق افتد . در اینجا سالک وارد جانا ( jhana ) یا رودی از جان می شود که در عرفان به این مرحله می گویند ؛ به اشراق رسیده .
با این توضیح مختصر ، حال به تفسیر حقیقت اشعار بزرگان فارسی ایران زمین می پردازیم . نخست مختصری از کلمات کد گذاری شده در اشعار فارسی سالکان ایران زمین :
نوری که رویت می شود ( حقیقت خویشتنِ خویش یا آگاه بودن ): قمر ، ماه ، مه ، یار ، دوست ، گُل ، نرگس ، تُرک ، نگار ، نرگس ، بت ، صنم ، طره طرار ، عیار شهر آشوب ، لب شکر، مشک و .....
آگاه بودن و نورِ آگاه بودن : : جان ، شمع
جریان یا رودی از نورِ آگاه بودن : جانا ( jhana )، گلشن ، گلزار ، شکر ،حلوا ، (نبات) ، آفتاب ، رود ، رود جیحون
منبع یا اقیانوس نورِ آگاه بودن : جانان ، شمس الحق ، خدا ،خورشید
پرتو نور که موجب کشیدنِ مشاهده گر به درون نور و جانا می شود : زلف یار ، سَر موی دوست
مشاهده گری یا حضور در لحظه ، ( لحظه به لحظه از چیزی آگاه بودن و در تعادل و خنثی ماندن , mindfulness ) : می ، شراب ، شراب روحانی ،مست شدن
تنفس را بعنوان مفهوم داشتن : نفسِ باد صبا ، باد صبا ، نسیم سحری
ذهن که منبع عاملِ روانِ حضور در لحظه است : ساقی
دل ، محل جمع شدن حضور در لحظه : ساغر ، جام ، گنبد مینا ، دیر مغان ، جام جم و ....
پرده دل : مینا ، آئینه گیتی نما ، پرده پر نقش و خیال
نفس/ ایگو : خر ، گاو ، اسب ،آتش
کالبد فیزیکی : تن ، پیرهن ،جامه ، زندان ، گِل ، خاک
خواستن برای جذب شدن به نور : زنجیر
تفکر و تعقل و توهم و تخیل و تجسم و تصور : آب ، آبِ گِل آلود
مشاهده گری که همچون حباب ، به سطحِ دریای اوهام رسیده : کشتی ، جزیره ، شحنه
محلی که به مراقبه بنشینند و همچنین دلی که دیگر در آن خواستنی نیست : خرابات ، خراباتی شدن
یک نور رویت شده کامل و پرنور : سرو روان ، سرو سهی
یک نور رویت شده که سالک جذب آن نمی شود : سرو قباپوش
مراقبه گر : مرد رند ، رندی کردن
بودن در پنج حس : هشیار ، هشیار بودن و هوشیاری ( عاقل بودن ) هوشیاری یا Counciousness.
در خلسه بودن و رسیدن به حالت بی فکری : مستی ، مست بودن . تنها و فقط آگاه بودن از موضوعات در دل be aware .
جذب نور شدن ، وارد جانا شدن : به اشراق رسیده ، زیر نور آفتاب بودن
تنها از نور، آگاه بودن : چرخش به دور ذره ، نقطه پرگار
انسان روشن ضمیر : سیمرغ ( دارای دو بال عشق و خرد )
سالکی که به مرحله فنا و وصال رسیده : عنقا ( بدون بال شدن )
مخففِ قواعد اخلاقی فقهی یا مخففِ قلل انفُس تا فنا شدن : کوه قاف ، قاف ( که محل سیمرغ است و قله آخر آن ، جایگاه عنقا است .)
و .....
که در آینده به این کد وتژگان اضافه خواهد شد .
انطباق کد واژگان اشعار با مراقبه اصیل برای نخستین بار توسط #راهنما_اریس . از تاریخ ۱۴۰۰/۰۶/۳۰
حال با فهم و درک درست از روند مراقبه حقیقی و انجام آن بطور عملی و رسیدن به سطوح اولیه مشاهده گری ، به رمز گشائی اشعار می پردازیم .
نکته : این کد واژگان در تمامی اشعار، بطور یکدست و متحد ، یک معنا دارند و معنا و مفهوم این کد واژگان در هیچ کدام از اشعار ، متفاوت برداشت نشده و منطبق بر آموزش اصیل و سنتی و حقیقی مراقبه هستند .
حیلت رها کن عاشقا؛ دیوانه شو، دیوانه شو.
و اندر دل آتش درآ؛ پروانه شو، پروانه شو.
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن،
وآنگه بیا با عاشقان همخانه شو؛ همخانه شو.
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها،
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو؛ پیمانه شو.
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی؛
گر سوی مستان میروی مستانه شو؛ مستانه شو.
آن گوشوارِ شاهدان، همصحبتِ عارض شده؛
آن گوش و عارض بایدت؛ دُردانه شو، دُردانه شو.
چون جانِ تو شُد در هوا، ز افسانهیِ شیرین ما،
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو؛ افسانه شو.
تو «لیلة القبری» برو تا «لیلة القدری» شوی؛
چون قدر، مَر ارواح را کاشانه شو؛ کاشانه شو.
اندیشهات جایی رَوَد، وآنگه تو را آن جا کِشَد؛
ز اندیشه بگذر، چون قضا؛ پیشانه شو، پیشانه شو.
قفلی بُوَد میل و هوا؛ بنهاده بر دلهای ما.
مفتاح شو؛ مفتاح را دندانه شو؛ دندانه شو.
بِنْواخت نورِ مصطفی، آن اُستُنِ حنّانه را؛
کمتر ز چوبی نیستی؛ حنّانه شو؛ حنّانه شو.
گوید سلیمان مر تو را، بشنو «لسان الطّیر» را.
دامیّ و مرغ از تو رَمَد؛ رو لانه شو، رو لانه شو.
گر چهره بنماید صنم، پُر شو از او چون آینه.
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو؛ رو شانه شو.
تا کی دوشاخه چون رُخی؟ تا کی چو بَیذَق کم تکی؟
تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو.
شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها.
هِل مال را، خود را بده؛ شُکرانه شو، شُکرانه شو.
یک مدّتی ارکان بُدی، یک مدّتی حیوان بُدی،
یک مدّتی چون جان شدی؛ جانانه شو، جانانه شو.
ای ناطقه بر بام و در، تا کی روی در خانه پر؟
نطق زبان را ترک کن؛ بیچانه شو، بیچانه شو.
انطباق مراقبه سنتی و اصیل و یگانه با ابیات شعر : ( ابیاتی که برای انطباق لازم نیست ، با نشانِ خط ، حذف شده اند .)
ای کسی که عاشق رسیدن به حقیقت و رویت حقیقت بطور عملی و تجربی هستی ، همانگونه که سالکان رسیده اند و همانطور که حقیقت این راه است ، دست از حیله ورزی و مکر بردار و به دنبال تعقل و تفکر نرو ،چراکه با عرفان نظری و تفکر و تعقل نمی توانی به حقیقت این راه پی ببری و تنها یک توهم و تخیل از راه صوفی خواهی داشت و با تفسیر اشتباه این اشعار ، برای خودت دکان باز نکن . فکر نکن که با انجام این فن ، به قدرتهای مافوق طبیعی برسی . از آتشِ خواستن و نخواستن و شهوت نفس/ ایگو بیا بیرون و چون این آتشِ نفس بخاطر سیری ناپذیری بدن و ماده هست و همچون پیله ای دور تا دور تو رو گرفته ، این پیله نفس رو پاره کن و با دو بال عشق/ آگاه بودن و خرد / سکوت ، به پرواز در بیا .
به مشاهده افکار و بدن و احساسات بشین و با درک درست که اینها " من " نیست ، از خویش و باورها و خاطرات گذشته بیگانه شو ، فراموشش کن ، از دل پاکش کن و این خانه دل رو که با خاطرات و " من " های تو پر شده رو ویران کن ، آئینه های دل رو پاک کن . با فن مشاهده گری از خویش بیگانه شو و این خانه ای که با نفس درست کردی رو ویرانه کن . حالا میتونی دل رو با دل سایر سالکان وصل کنی و در خرابات با سایر سالکان هم خانه بشی .
این سینه و دل رو باید از نفرت و کینه و ( حرص و آز ) پاک کنی و دیگه بهش فکر نکنی و دائما به یاد نیاری تا بتونی به مشاهده دل بشینی ، تا دل آروم بشه . هفت آب شو : یعنی با درک درست و تعقل و بهره گرفتن از پند بزرگان ، به این فهم و درک برس که با بودن در تنفر و کینه ، تنها خودت رو رنج میدی . حالا با فهم درست از نادانی خودت ، بیا شراب عشق یا حضور در لحظه رو پرورش بده . دانه ها و علفهای هرز کینه و بیزاری رو که با انجام اصول اخلاقی از دل در آوردی ، حالا دل رو با حضور در لحظه و مشاهده گری ، پر کن . بزار تا دل یا ساغر از حضور در لحظه پر بشه و برای تو پیمانه پیمانه کنه . پیاله پیاله ، عامل روان حضور رو به تو بده .
باید که جمله جان شوی . تنها و فقط آگاه باشی . به مشاهده بدن و افکار و احساسات بشینی تا این نور آگاه بودن از این کالبدها و پیله ها جدا بشه تا لیاقت اقیانوس آگاه بودن رو پیدا کنی . تنها آگاه بودن . تنها شاهد و خنثی و در تعادل بودن . باید با مستی و بی خبری و حضور در لحظه به سمت مستان بری . اونجا همه مست هستن . فقط آگاه هستن . اونجا از بدن و تعقل و تفسیر و عرفان نظری ، خبری نیست . همه عشق است . همه آگاه بودن است .
غیر از یادآوری آموزش آن شاهدان که راه رو بصورت تجربی و عملی رفتن ، نباید چیز دیگه ای ؛ فکری ، تعقلی ، تفسیری در تو باشه . راه مشخص هست . راه رو باید همانطور بری که بزرگان رفتن . راه در جهان یکی است و آن راه راست است . واسه خودت از طریق تفکر و تعقل ، راه رو تفسیر نکن و فرقه و مسلک درست نکن .
اگر جان تو ، از این آموزش و طریقتی که بهت دادیم از بدن جدا شد و به هوا بلند شد و دلش جدا شدن از ماده رو طلب کرد ، همه چیز رو رها کن و برو خلوت گزینی کن و مانند کسانی که تارک شدن و افسانه شدن بشو . -----‐--------------------------------------------------------------
اندیشه و افکار دائما تو رو دچار رویا بافی و آرزو بافی می کنه . ازش آگاه باش . به مشاهده پچ پچ درونی ، ذهن تحلیلگر و یادآوری خاطرات در درون دل بشین و حضور در لحظه داشته باش و باهاشون هم پندار نشو .
میل و هوای نفس و خواستن و نخواستن و دوست دارم و دوست ندارم ، همچون یک قفل بر دل هست ، همچون پیله هست ، نمیزاره تو از حقیقت خودت آگاه بشی . نمیزاره به هوا بلند بشی . دلبستگی و چسبندگی به دنیا و افکار و عقلانیت ، تو رو هیپنوتیزم کرده . با مشاهده گری این قفل ها رو باز کن . یکی یکی . این دندانه ها و چرخ دنده های چاکراها رو باز کن . اول حس ها . دوم احساسات . سوم دل . چهارم ذهن . یکی یکی از اینها جدا شو . تو آگاه بودن هستی .
-----------------------------------------------------
-------------------------‐--------------------------
زمانی که صنم یا نورِ آگاه بودن رویت شد و بهش رسیدی ، همچون آئینه ای از اون پر بشو . آموزش : نور جان از یک درگاه دل وارد می شود . حس و عاملهای روان و فکر و تعقل و تصور و .... هر کدام از درگاه های خودشان وارد دل شده بر پرده دل می افتند . حال زمانی که نور جان یا صنم یا قمر بر پرده بیفتد ، این موضوعات به حیات می آیند . حال نفس/ ایگو یا " من " بر روی پرده پدیدار می شود . زمانیکه سالک به مشاهده مشغول شود ، حس و احساس و آنچه از مغز که می آیند ، درگاه هایشان بسته می شود و تنها منِ مشاهده گر بر پرده می ماند . حال می بایست به نور قمر خیره شود تا تمام پرده یا آئینه از نور جان پر شود . تا اینجا از آگاهی خود ، آگاه بود (تصویر خود) ، حالا از نور جان یا ماه آگاه شد . بخاطر همین در این مرحله استاد می گوید : " به تصویر ماه نگاه نکن ، به خودِ ماه نگاه بکن " یعنی تا حالا به مشاهده خود نشسته بودی ، حالا که قمر رویت شد ، به آن خیره شو . گر زلف بگشاید صنم .... یعنی زمانیکه نور کامل شد و کاملا جلو آمد حالا مرحله جذب اتفاق می افتد . در اینجا " منِ مشاهده گر " می بایست بیفتد و تنها مشاهده گری بدون من اتفاق بیفتد . این کشیده شدن به نور را بزرگان به زلف و پرتو موج گونه ای از نور تشبیه کرده اند که شاهد را به درون نور می کشد.
--------------------------------------------
-------------------------------------------
یک مدتی چهار عنصر بودی ،بعد گیاه شدی و بعد حیوان . مراحل رشد ذهن هست . نور آگاه بودن ، قسمت روشن ذهن هست و خودِ ذهن در تاریکی است .حالا که جان شدی و همه نور آگاه بودن شدی و جذب جانا شدی ، حالا برو بسمت جانان . خورشید حق .
ای ناطق ، ای نفسِ وراج که دائما بر آئینه های خانه دل خیره شدی و دچار این پندار خود وهمی شدی که بدن هستی ، فکر و تعقل هستی و یا آنچه متریکس و شهر پینوکیو بهت نشان میده رو میخوای و دنبال مال دنیا هستی و در رنج هستی ، تا کی میخوای سر در گم در انعکاس باورها و عقاید و عرفان نظری باشی؟! سکوت کن ، سکوت شریفه کن و به مشاهده دل بشین . آموزش : اگر بوداها و بزرگان گفته اند که در جهان مادی ، همه درد و رنج هست منظورشان این است : اول اینکه شخصی که یک نفسِ پخته دارد و از سن میانسالی گذشته و دنیا را کامل تجربه کرده ، می بایست به مرحله طریقت و سلوک وارد شود . دوم اینکه جمله درست این است : بعلت سیری ناپذیری بدن و ذهن ، آدمی در درد و رنج است . یعنی اگر آدمی بخاطر مال دنیا ، دچار حرص و آز و نفرت و بیزاری و نادانی نشود و ساده زیستی پیشه کند و به اندازه خودش از دنیا بهره ببرد ، دچار درد و رنج نمی شود . راه میانه . خیر الامور اوسطها . وگرنه هیچ چیز بد و اشکالی در جهان مادی وجود ندارد .۱۴۰۳/۰۷/۰۵
حال با این رمزگشائی و حقیقت کدواژگان و انطباق با مراقبه حقیقی ، شما می بینید و می فهمید که بخاطر اینکه این سالکان به نور می رسیدند اما جذب نمی شدند و یا زمانهائی کوتاه جذب می شدند ، این همه اشوه و نازِ نور را دیده اند ، با شعر سرودن و خون جگر خوردن ، خود را در راه نگه داشته اند و حضرت مولانا که نیز به نور رسیده است در این اشعار به سالکان خواسته تا بفرماید که راه چگونه است و آنان را به صبر و تسلیم بودن و پذیرا بودن دعوت نماید و آفتها و بازدارنده ها را به سالکان نشان دهد . اکثر سالکان در منطقه جلوی نور گیر افتاده اند و این همه شعر سروده اند ، همچون حافظ و عراقی . از طرفی شاه نعمت الله ، از خود در کنار جانان شعر گفته است .
( اشعاری دیگر نیز ، رمز گشائی خواهد شد )
باشد تا این رمزگشائی دل ها روشن کند و
باشد تا نور حق بر دل ها تابانده شود .
#راهنما_اریس
به برج دل رسیدی بیست این جا
چو آن مه را بدیدی بیست این جا
بسی این رخت خود را هر نواحی
ز نادانی کشیدی بیست این جا
بشد عمری و از خوبی آن مه
به هر نوعی شنیدی بیست این جا
ببین آن حسن را کز دیدن او
بدید و نابدیدی بیست این جا
به سینه تو که آن پستان شیرست
که از شیرش چشیدی بیست این جا
این شعر نیز کاملا توضیح تجربیات حضرت مولانا و نصیحت و پند به سالکان می باشد . صبوری ؛ خلوت گزینی و به مشاهده دل نشستن . تسلیم بودن ؛ در برابر هر موضوعی که سالک در روند مشاهده گری از آن دانستگی/ آگاهی دارد . پذیرا بودن ؛ اینکه سالک بپذیرد که خاطرات و احساساتی که به سطح می آیند ، همگی کارما و گذشته خودِ اوست .
به برج دل رسیدی .... . آموزش : در زمانی که خلسه کامل باشد و دانستگی / آگاهی از پنج حس حضور نداشته باشد ، سالک احساس می کند بر روی هوا شناور است . چون قانون جاذبه بر روی آگاه بودنی که از پنج حس جدا شده ، دیگر اثر ندارد . برای رسیدن به جاناها و جذب نور شدن ، پنج مرحله وجود دارد :
۱. بکارگیری توجه . که همان مشاهده آنچیزی است که سالک از آن آگاهی دارد . حضور در لحظه .
۲. نگهداری توجه : آن تنفسی را که در آگاهی تجربه می شود را مشاهده می کند .
۳. حالت خوشی و سرور و شعف : فکری نیست و خلسه کامل شده .
۴. حالت برکت و صلح و سعادت درونی : حالت بی فکری کامل یا سامادهی . همه جا تاریک است و هیچ فکر و صدائی نیست . ( اما میتواند ذهن تحلیل گر دخالت کند و سوال تولید کند)
۵ . کانونی شدن و یکسو شدن دل : تنها نور رویت می شود و مرحله جذب اتفاق می افتد .
بنابراین منظور از برج دل ، تجربه عامل ۴ و بیشتر ۵ جاناهاست. چون مه یا قمر یا صنم یا بت یا نگار را رویت کردی ، همانجا بایست . کاری نکن . هیجان زده نشو . در این مرحله تو نمی تونی کاری کنی که جذب اتفاق بیفته . تنها و فقط باید به مشاهده گری ادامه بدی و به مرکز نور خیره بشی . هر تقلا یا خواهش دل ، باعث ناپدید شدنِ نور میشه .
این رخت نفس ( من مشاهده گر ) رو تا اینجاها با خودت کشاندی و هی دچار این توهم بودی که تو تا اینجا رسیدی حالا این نادانی رو اینجا رها کن و بگذار مشاهده گری بدونِ من ادامه پیدا کنه تا جذب بشی .
عمری گذشت و روزها و سالها به مراقبه نشستی چونکه از آن نور درون بسیار شنیده بودی و میخواستی بهش برسی . هر سالکی ، یک وصفی از نور کرده بود و چیزهای زیادی شنیدی ؛ یکی میگفت این خدا هست ، یکی میگفت این نورِ فلان قدیس هست و .... . این چیزائی رو که شنیدی رو فراموش کن و تنها به مرکز نور خیره شو . بایست اینجا که حضرت فرموده ، دائما دارند به سالک تاکید می کنند که اینجا نباید هیچ خواست و خواهش و واکنشی صورت بگیرد ..
به نور خیره شو و آن رخ زیبا را نظاره کن . اگر به هر دلیلی نور کمی ناپایدار شد یا کمرنگ شد یا یک آن ناپدید شد ، در همان حالت مشاهده گری بمان و دچار پچ پچ درونی نشو تا نور دوباره پدیدار بشه و پایدار بشه . آموزش : عامل روانِ حضور در لحظه یا می از ذهن یا ساقی جاری می شود . سالک حضور در لحظه تولید نمی کند . تنها در تعادل و خنثی می ماند تا عامل حضور در دل یا ساغر بریزد و دل آنرا پیمانه پیمانه یا پیاله پیاله بر پرده دل بریزد و حضور در لحظه در دل تقویت شود که موجب پالایش دل و جلا خوردن آئینه های دل می شود . این مراحل صبوری و مشاهده نور ، در واقع می بایست سپری شود تا آئینه های دل قابلیت انعکاس و بازتاب نوری شفاف و یکدست یا یک قمر کامل را داشته باشند . به همان نسبت نیز ، عاملِ روانِ تمرکز در دل جاری میشود .
در سینه تو ، آن نور همچون مایه حیات برای توست . چراکه آن ، جان است . اگر جان نباشد و نور نباشد که موضوعات حسی و فکری و احساسی و حتی عاملهای روان که به حیات نمی آیند . حالا که از شک به یقین رسیدی و نور رو دیدی ، دیگه همینجا باید بایستی و در هر نشست مراقبه ، می بایست به خیره شدن به نور و صبوری ادامه بدی ، تا جذب بشی . ۱۴۰۳/۰۷/۰۶ . #راهنما_اریس
باشد تا همگی جاناها را تجربه کنند
دست در حلقهٔ آن زلفِ دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد
آنچه سعی است، من اندر طلبت بنمایم
این قَدَر هست که تغییرِ قضا نتوان کرد
دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست
به فُسوسی که کُنَد خصم، رها نتوان کرد
عارضش را به مَثَل ماهِ فلک نتوان گفت
نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
سرو بالایِ من آنگه که درآید به سَماع
چه محل جامهٔ جان را که قبا نتوان کرد
نظرِ پاک توانَد رخِ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکلِ عشق نه در حوصلهٔ دانشِ ماست
حلِّ این نکته بدین فکرِ خطا نتوان کرد
غیرتم کُشت که محبوبِ جهانی، لیکن
روز و شب عربده با خلقِ خدا نتوان کرد
من چه گویم؟ که تو را نازکیِ طبعِ لطیف
تا به حَدّیست که آهسته دعا نتوان کرد
آموزش : زمانی که سالک تنفس را بعنوان یک مفهوم در دل دارد و از آن آگاه است به آن باد صبا یا نَفَسِ باد صبا گفته اند . در اینجا دو گونه تجربه است ؛ تجربه ضعیف تر این است که سالک با تنفس همچون یک مفهوم می ماند ، ناظر و شاهد می ماند ، بعد از آن ، این تنفس قطع شده و سالک وارد حالت بی فکری می شود و سپس نورِ قمر ، آرام آرام از دور نزدیک می شود و چشمک زنان و ضعیف است و با کوچکترین خواهش یا پچ پچ درونی ناپدید می شود . تجربه قویتر و درستر این است که سالک با تنفس بعنوان مفهوم می ماند و سپس نور از دور نزدیک می شود و در یک آن ، تنفس با نور برخورد می کند و تنها نور می ماند ، حالا سالک می بایست به نظاره نور بنشیند تا جذب شود . آنچه که بنظر می رسد اینست که بزرگانی همچون حافظ ، سعدی ، عراقی و .... با تجربه ضعیفتر به نور رسیده اند .
دست در حلقه .... ؛ نمی توان به آسانی و براحتی جذب نور شد یا نمی توان براحتی به رویت نور رسید ، نمی توان بر عهد او تکیه کرد یعنی سالک در یک یا چند نشست به نور می رسد اما ممکن است در نشستهای بعدی ، به رویت نور نرسد و همچنین ممکن است سالک در یک نشست جذب نور شود و وارد جانا شود ولی در نشستهای بعدی به نور برسد ولی جذب نشود . تکیه بر باد صبا نتوان کرد ، یعنی بر رویِ بودن با تنفس هم نمیشود حساب کرد . یعنی سالک با تنفس به عنوان مفهوم هست ، تنفس قطع میشود و سالک وارد حالت سامادهی یا بی فکری میشود اما نور رویت نمی شود . بدین خاطر هست که آئینه های دل ، بخوبی سمبه نخورده و نیاز هست سالک در نشستهای بیشتری با تنفس بماند تا آئینه ها بیشتر سمباده بخورد . تنفس ، مانند سمباده عمل کرده و آئینه های دل را از زنگار زمخت پاک می کند . زمانی که سالک به نور می رسد و به نور خیره می شود ، این نظاره گری بر نور ، آئینه ها را پولیش می زند .
این چه داستانی هست که من سعی در طلب رسیدن به نور دارم ولی قسمتم نمیشه
با خون دل خوردن و روزها و ماه ها و سالها به مشاهده نشستن تنها میشود به دامن دوست یا نور رسید
نمی توان این قمر را با ماه در آسمان مقایسه کرد و نمیشود آنرا با هر چیز بی اصالتی مقایسه کرد
آموزش : زمانی که مشاهده گری قوی شود و نزدیک به مرحله جذب فرا رسد ، این یعنی تنها با یک موضوع ماندن یا یکسوئی دل . تا قبل آن ، موضوعات بر دور شاهد می گشتند اما حالا شاهد به دور موضوع می گردد . اتحاد دل . یعنی تنها و فقط شاهد نور بودن . حضرت مولانا می فرماید : معشوقه چو آفتاب تابان گردد - عاشق به مثال ذره گردان گردد . یعنی زمانی که ناظر به نور خیره بشود و نور قمر ، کامل شود و جلو بیاید ، حالا مشاهده گر ، شروع به چرخش دور آن می کند . زمانی که چرخش به دور موضوع روی دهد ، جذب شدن حتمی است . حالا حضرت می فرماید ؛ سرو بالای من ، یعنی من مشاهده گر زمانی که به سماع و چرخش به دور تو یا نور برسم دیگه آن نورِ جان نمیتونه خودش رو در قبا مخفی کنه . حتما جذب می شم .
برای اینکه به جانان یا اقیانوس آگاه بودن برسی ، مشاهده گری ناب و نظاره گری ناب نیاز هست که به پاکی و صفای دل نیاز هست .
این فن و رسیدن به نور می بایست تجربه بشود که عشقِ رسیدن به نور را لازم دارد و با فکر و تعقل و کلمات ادبی خواندن و تفسیر ادبی کردن و .... نمی توان به آن رسید . عرفان نظری همچو خر ، پایش در گل است . این مراقبه و کد واژگان اشعار ، فهمیدنی نیست ، تجربی است و تمام این حالات سالکان در دل تجربه می شود و معادل مادی ندارد .
تنها محبوب و معشوق در جهان تو هستی . تنها سالها به مشاهده نشستن و به تو رسیدن ارزش دارد ، بقیه چیزها چه عشق بین آدمها و ..... در مقابل رسیدن به تو یا جان یا نور درون ناچیز است و نمیشود این را به عوام فهموند و بلند فریاد زد .
من چجوری بگم که تو اینقدر حساس و لطیف هستی که اگر رویت بشی و من بخوام دچار کوچکترین دعا یا فکر یا خواستن یا پچ پچ درونی بشم ، تو ناپدید می شی . تنها سکوت و مشاهده گری . ۱۴۰۳/۰۷/۰۷
باشد تا نور درون را تجربه کنید
#راهنما_اریس
بتی دارم که گِرد گل ز سُنبل سایهبان دارد
بهارِ عارضش خطّی به خونِ ارغوان دارد
غبارِ خط بپوشانید خورشیدِ رُخَش یا رب
بقایِ جاودانش ده، که حُسنِ جاودان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بُردم گوهرِ مقصود
ندانستم که این دریا چه موجِ خونفشان دارد
ز چشمت جان نشاید بُرد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
چو دامِ طُرِّه افشاند ز گَردِ خاطرِ عشاق
به غَمّازِ صبا گوید که راِزِ ما نهان دارد
بیفشان جرعهای بر خاک و حالِ اهلِ دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو، فراوان داستان دارد
چو در رویت بخندد گُل، مشو در دامَش ای بلبل
که بر گُل اعتمادی نیست، گر حُسنِ جهان دارد
خدا را، دادِ من بِسْتان از او ای شَحنهٔ مجلس
که می با دیگری خوردهست و با من سر گِران دارد
به فِتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن
که آفتهاست در تأخیر و طالب را زیان دارد
ز سروِ قَدِّ دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمهاش بِنْشان که خوش آبی روان دارد
ز خوفِ هجرم ایمن کن اگر امّیدِ آن داری
که از چشمِ بداندیشان خدایت در امان دارد
چه عذرِ بختِ خود گویم؟ که آن عیّار شهرآشوب
به تلخی کُشت حافظ را و شِکَّر در دهان دارد
برای نخستین بار به زیبائی به شما میگوئم که آن نور درونی که حافظ در خلوت نشینی خود در حدود ۹۰۰ سال پیش ، در درونِ دل خود دید و به آن رسید یک قمر یا بت با نور سفید در مرکز با حاشیه آبی کبود - بنفش بوده است .
آموزش : زمانی که حضور در لحظه و تمرکز در دل یا ساغر به اوج برسد ، نورِ قمر یا بت ، کم کم یکدست و سفید یا سفید- زرد رویت می شود . تا قبل از آن میشود که نور در مرکز سفید باشد با حاشیه های رنگهای متفاوت که برای سالکان متفاوت است . اما در نهایت می بایست همچون ماه کامل ، سفید یکدست شود . در این مرحله ، سالک می بایست تنها و فقط به مرکز نور خیره شود . اینجا می شود که سالک دچار پچ پچ درونی شود یا عاملهای روانِ ِ خستگی ، تنبلی ، خواب آلودگی ، تنش و هیجان ( عجله و شتاب کردن در جذب نور شدن ) اتفاق بیفتد و خواهش و خواستن در دل پدیدار شود و نور ناپدید شود . یعنی هنوز اتحاد و جلا و زاویه های آئینه های دل کامل نشده است . اکثر اشعار بزرگان ، از این مرحله هست . به ناز و اشوه و ناپایداری و ناپدید شدن نور پرداخته اند .
غبار خط ..... : نور یا بت یا قمر کاملا جلو آمد ، آن خط ارغوانی رنگ که در حاشیه بود ، محو شد . خدایا ، تروخدا ، نزار ایندفعه این نور رو از دست بدم . قضا و قدر ، کمکم کنید تا جذب بشم . آموزش : این مرحله تنها به سکوت داشتن ها ، حضور در لحظه داشتنها و استمرار در فن و همچنین ، جلا و پالایش دل بستگی دارد تا جذب اتفاق بیفتد .
همینطور که به نور خیره شده بودم ، پیش خودم گفتم که ایندفعه دیگه جذب می شم ، گوهر مقصود رو بردم . نمیدونستم که این دریای اوهام و تخیلات و تفکر و تعقل که من رو دچار پچ پچ درونی میکنه ، باعث میشه تا نور ناپدید بشه و خون جگر بشم . مثل تمام سالکان که در این مرحله ، خون دل و خون جگرها خوردن تا جذب بشن .
نمیتوان یک لحظه ازت آگاه ( جان ) نبود . بهت خیره شدم . تو ، تنها موضوعی هستی که ازش آگاهم . منتظرم تا تیر رو رها کنی و من رو شکار کنی و جذبم کنی .
همچنان که دام گذاشته تا ما سالکان رو شکار کنه ، به باد صبا یا همان تنفس بعنوان مفهوم ، میگه که راز ما رو نگه داره . آموزش : در اشعار دیده اید که از نفس باد صبا خواسته شده تا خبر را به مه یا آن بت ببرد .
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد ؛ یعنی با بودن تنفس و نگهداری تنفس بعنوان مفهوم ، در نهایت به نور می رسید . حالا حافظ می فرماید : اگر الان من ، نور رو از دست بدم ، دیگه نمی تونم برم روی تنفس ، تا دوباره نور پدیدار بشه . باید تنها و فقط در سکوت بمونم . باد صبای خبرچین ، اگر خبر رو می بره و با آن به نور می رسم ، دیگه برگشتی وجود نداره . اگر نور رو سالک از دست بده ، باید برگرده سر خط . دوباره حضور در لحظه ، دوباره تنفس رو بعنوان مفهوم داشتن ، تا دوباره به بت برسه .
-------------------------------------------------------------
اگر گل یا بت یا نور اومد جلو و بهت خندید ، یعنی تو فکر کردی که دیگه جذب میشی ، حواست باشه ای بلبل / ای خرد ، این خبرا نیست چون دچار فکر و تعقل و گفتگوی درونی شدی و نور ناپدید میشه . بر نور یا گل اعتمادی نیست ، هر چقدر هم بیاد جلو و مثل قمرِ کامل بشه ، نباید دچار تعقل و گفتگو بشی . بلبلِ خرد ، اینجا خاموش باش .
خدایا ، ای که شاهد بر این مجلس درون دل من هستی که به مشاهده نشستم . داد من رو بستان . چرا ؟ چون بلبل یا عقل مست شده یا دل مست شده ( بخاطر حضور در لحظه ) یا نور درون ، سرشار از حضور در لحظه شده و مست شده ، اما با من سر گران دارد . من بیچاره ، جذب نمی شم .
مثل چیزی که به زین اسب میبندن ، خدایا ، ترو خدا ای نور ، من رو ببند به خودت و من رو مشاهده گر نگه دار و نزار یک لحظه ازت غافل بشم . که آفتهاست در تاخیر ؛ یعنی اگر از یک مدت زمانی که بگذره ، سالک یا طالب ، نور رو از دست میده . آفتها ، همچون خواب آلودگی ، خستگی ، بی حوصلگی و .... وارد میشن و سالک وارد خواب و رویابینی می شود .
من رو یک آن ، یک لحظه از آن سرو زیبایت ( نور یا قمر کامل ) محروم نکن . من رو جذب این نور یا چشمه کن تا واردِ رود جانا بشم . رود جانا در درونِ جان هست .
من رو از ترس اینکه ، نکنه دوباره ایندفعه از دستت بدم ، ایمنم کن ، خیالم رو راحت کن ، من رو جذب کن . تا خدا تو رو از چشم بداندیشان یا اونهائی که به نور نمی رسن یا هیچوقت جذب نمیشن یا کلا اونهائی که اعتقادی به این مراحل جذب ندارن یا عرفای نظری که کلا هیچی نفهمیدن ، حفظ کنه .
خدا ما رو هم از چشم حسودان حفظ کند .
از بخت و اقبالم چی بگم ، که ایندفعه هم جذب آن عیار شهر آشوب یا بت یا نور نشدم . کام ما رو تلخ کرد ، حافظ رو جون به لب کرد و ما رو جذب نکرد ولی همچمان خودش لب شکر است . یک بوسه از آن شکر به ما نداد ، تا ما یک لحظه جذب بشیم و کاممون شیرین بشه . ۱۴۰۳/۰۷/۱۸
#راهنما_اریس : تنها و فقط ، با انجام فن درست و رسیدن به این مراحل از مشاهده گری است که میتوان به حقیقت اشعار پی برد .
فن درست ، دیدگاه درست ، فهم درست در jhanaslight@
عرفان عملی و نه با فلسفه و تعقل و تفکر و روشن فکری . وگرنه مانند آن پروفسور آمریکائی ، مدعی میشوید که حافظ و خیام و .... می و شراب فیزیکی می خوردند و مانند مولا شناسان و .... دچار توهم میشوید که مه و بت و صنم ، منظور استادِ مولانا بوده و مانند آن فیلسوف ایرانی ، دچار این توهم میشوید که تو همه فکر هسنی .
تو ، حقیقت تو ، آگاه بودن است .
باشد تا همگی جاناها را تجربه کنند